#ارباب_صدایم_کن_پارت_86


منتظر نگاش کردم که گفت: همراه سلنا خانم از اینجا برید...

لحن دستوریش باعث شد اخم کنم.

- انوقت به چه دلیل؟؟

- داستانش مفصله..... نمی تونم چیزی بگم..... فقط خواهشا سلنا خانم رو راضی کنید واز این روستا برید.....

- من دلیلی برای انجام این کار نمی بینم.....

کلافه دستی به صورتش کشید وگفت: مگه دوستتون براتون مهم نیست...

پریدم میون حرفش وگفتم:

این چه حرفیه من سلنا رو حتی بیشتر از خودم دوست دارم.....

- خوب پس راضیش کنید.... بهم اعتماد کنید...

- چطور اعتماد کنم من که شناختی از شما ندارم....

انگار بین دو راهی مونده بود بعد کمی تامل گفت: اشکالی نداره کاری میکنم که بهم اطمینان کنید.....

**********************

تارکام

درباز شد وکیان داخل شد وگفت: بامن امری داشتین ارباب..

- آره..... خیلی زود برو دنبال شاهرخ هرجا هست بیارش عمارت باهاش کار دارم درضمن به تیمسار بگو یه سری به عمارت بیاد....

- چشم قربان اصاعه.... امر دیگه ای ندارید ....

- نه میتونی بری...

مردد وسط اتاق وایستاده بود که بهش گفتم: چیزی میخوای بگی؟؟

- نه چیز مهمی نیست...


romangram.com | @romangram_com