#ارباب_صدایم_کن_پارت_84


لبمو با زبونم تر کردم و گفتم:بابام کی رفت؟

یه تای ابروشو بالا داد و گفت :خیلی مشتاق بودی نمیرفتی بگیری بخوابی.

حرصی گفتم:خودت منو از اتاق بیرون انداختی.

-میتونستی صبر کنی .

-نفهمیدم چطور خوابم برد.....

نیم نگاهی بهم کرد و گفت:رفت بهداری و گفت بر میگرده شهر.

-چی بهش گفتین؟

-اگه میخواستم بفهمی از اتاق بیرونت نمی کردم.

از جام بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم که صداشو شنیدم

-بهت میگم اما به موقش.

خواستم بپرسم موقعش پس کیه که منصرف شدم.

قدمامو تند تر کردم و وارد اتاق شدم.

*******

نفیسه.

خسته روی صندلی نشستم.

امروز کارام زیاد بود ،مشتی واسه تهیه کردن وسایل مورد نیاز روانه شهر شده بود.

پدر سلنا هم همراه تیرداد برگشتن شهر نمی دونم توی عمارت چه اتفاقی افتاده بود که اونا نیومده برگشتن.

امروز رو باید تنهایی سر میکردم ،از جام بلند شدم که تقه ای به در خورد ومردی وارد بهداری شد.....

با تعجب نگاش کردم وگفتم: امروز دیگه بیمار قبول نمی کنیم...


romangram.com | @romangram_com