#ارباب_صدایم_کن_پارت_83
فکرایی که به سرم خطور میکرد داشت دیونم میکرد
روی تخت خواب به این پهلو اون پهلو میشدم که بالاخره خوابم برد....
با احساس تشنگی چشم باز کردم اتاق تاریک بود.....
به سختی از روی تخت بلند شدم وکورمال کورمال از اتاق بیرون زدم.
قسمت چهل و پنجم
سلنا
------------------------------
وارد آشپزخونه شدم و از سینک یک لیوان برداشتم و آب خوردم.
تشنگیم بر طرف شده بود برگشتم که بادیدن سایه ای جلوی در آشپزخونه،لیوان از دستم افتاد و با صدای بدی با زمین برخورد کرد.....
جیغ خفه ای کشیدم.
صدایی گفت:آروم باش منم.....
با شنیدن صدا که متعلق به کسی نبود جز ارباب نفس آسوده ای کشیدم..
حرصی گفتم :شما عادتتونه که همه رو بترسونید.....
جلوتر اومد و پوزخندی زدو گفت: ببخشید مادمازل از این به بعد بهتون خبر میدم.
پوزخندش عصبانی ترم میکرد.
خم شدم که تکه های لیوان رو بردارم که گفت :نمی خواد جمعشون کنی بیا برو......
منم از خدا خواسته از جام بلند شدم و از اشپزخونه بیرون زدم..
داشتم به طرف اتاقم حرکت میکردم که یاد بابا افتادم به کل فراموشم شده بود.
به طرف هال برگشتم که دیدم روی صندلی لم داده وداره پیپ میکشه.
رو به روش نشستم که سوالی نگام کرد.
romangram.com | @romangram_com