#ارباب_صدایم_کن_پارت_82


-کارام زودتر انجام شد ،برای همین زود حرکت کردم.

سری تکون دادم که گفت: میخواستم دلیل بودن سلنا رو توی عمارت شما بفهمم.

سلنا خواست چیزی بگه که دستشو بالا آورد وعصبی گفت:

از تو نپرسیدم....

نیم نگاهی به چهره ی مغموم سلنا کردم وگفتم: دخترتون اینجا پزشک برادرم هستن..

زمزمه کرد: پزشک برادرتون......

سرشو بالا آورد وگفت:

اینجا بهداری داره دختر من پزشک شخصی نیست که برادرتو درمان کنه...

خونسرد گفتم: به اصرار من اینجا موندن...

- من دیگه چنین اجازه ای نمی دم سلنا همراه من میاد.

به طرف سلنا برگشتم وگفتم: میشه یه لحظه تنهامون بذاری..

زیر لب زمزمه کرد باشه واز اتاق خارج شد.

********************

سلنا

در اتاق رو بستم خیلی میخواستم بفهمم چی به بابا میگه.

خواستم از پشت در به حرفشون گوش بدم ولی با فکر اینکه ممکنه مثل قبل گیر بیفتم منصرف شدم.

از اتاق فاصله گرفتم و وارد اتاق خودم شدم...

روی تخت ولو شدم وچشامو بستم از صبح به خاتون کمک میکردم چون امروز نارگل عمارت نبود..

خیلی خسته بودم.....


romangram.com | @romangram_com