#ارباب_صدایم_کن_پارت_80


بالاخره به جلوی بهداری رسید.... نفسی گرفت وخواست قدمی بردارد که مردی رو روبروش دید...

به مرد نگاه کرد ومنتظر شد که کنار بره ولی مرد ازجاش تکون نخورد ..

کلافه خواست چیزی بگه که مرد با تردید پرسید: آقای صالحی....

با تعجب بهش نگاه کرد وگفت: شما؟؟

مرد قدمی جلوتر گذاشت وگفت: باید همرام بیاید....

ابرویی بالا انداخت وگفت: میتونم بپرسم به چه دلیل؟؟

- مگه شما پدر سلنا خانم نیستید؟؟

با تعجب به مرد نگاه کرد وگفت:

شما از کجا سلنا رو میشناسید؟؟

مرد با کمی تعلل گفت: با من بیاید بهتون میگم......

ناچاراً دنبال مرد حرکت کرد، راه زیادی نرفته بودن که مرد جلوی عمارتی ایستاد....

به طرفش برگشت وگفت منتظر باشید تا من برگردم....

او که هنوز در فکر بود سری به معنی باشه تکون داد.....

********************

تارکام

تقه ای به در خورد وکیان داخل شد....

نگاهی به اتاق تاریک انداخت وگفت: قربان شخصی که منتظرش بودین رسید....

لبخندی روی صورتم نقش بست ولی خیلی زود جایگزین اخمم شد رو به کیان گفتم: راهنماییش کن داخل..... درضمن به سلنا هم بگو بیاد...

کیان : چشم....


romangram.com | @romangram_com