#ارباب_صدایم_کن_پارت_79
هموم طور که دورم چرخ میزد گفت: شنیدم اصلا باهم خوب نیستید.... این خیلی بده که رابطتون باهم سرده.... دستی زیر چونش زد وگفت:
خیلی دلم میخواد بیبنمش فکرکنم باید بدونه دخترش توی یه عمارت که از قضا هم سه تا پسر مجردم توش هست زندگیه میکنه...
اینبار روی صورتم خم شد نفساش به صورتم میخورد..
همون طور که پوزخندشو حفظ میکرد گفت: حالا تصمیم با خودته.... یا بمون اینجا وخودم اون موضوع رو درست کنم یابرو وهمه چیزو نادیده بگیر....
قدمی عقب برداشتم فعلا که دور ،دور اون بود فقط نمیدونستم این اطلاعات روچطور بدست آورده فعلاباید کوتاه میومدم.....
به اون که حالا روی صندلی نشسته بود وسیگار میکیشید نگاه کردم وگفتم:
باشه....
لبخند پیروز مندی زد....
لبخند بزن من که بالاخره حالتو میگیرم
قسمت چهل وسوم
دانای کل
--------------------------------
از ماشین پیاده شد وچمدون رو از صندوق عقب ماشین بیرون آورد...
به اطراف نگاه کرد..... این روستا آب وهوای خوبی داشت....
به علت بارونی که دیشب باریده بود بوی خاک ونم بارون مخلوط شده بود...
همون طور که چمدون توی دستش بود راه خاکی وسنگلاخی رو در پیش گرفت...
راه زیادی که از شهر تا اینجا پیموده بود خستش کرده بود ولی سعی میکرد محکم قدم برداره.
به انتهای راه نزدیک میشد... کم کم خونه ی کاهگلی روستا به چشم میخورد....
همون طور که راه میرفت از مردی که از انجا میگذشت آدرس بهداری رو پرسید....
بعد از تشکر از آن مرد به راهش ادامه داد.....
romangram.com | @romangram_com