#ارباب_صدایم_کن_پارت_78
هلم داد عقب وگفت: لوس نشو...
با نفیسه خداحافظی کردم راهی عمارت شدم...
******************
قدمامو بلند برداشتم وخودمو به اتاق رسوندم به طرف کمد رفتم و لباسامو عوض کردم وبیرون زدم...
باید با ارباب حرف میزدم به طرف اتاقش رفتم وتقه ای به در زدم صداش که محکم گفت: بیا داخل....
باعث شد نفسی بکشم وتند وارد اتاق بشم....
با دیدن من از پنجره اتاق فاصله گرفت ونگاهی بهم کرد وگفت: کاری داشتی؟؟؟
با صدای ضعیفی گفتم: سلام...
سری تکون داد ومنتظر نگام کرد.
زیر نگاش ذوب میشدم سرمو بالا آوردم وگفتم: میخواستم بگم برای مدتی میخوام برم بهداری...
ابرویی بالا انداخت وگفت: چطور شد نظرت عوض شد؟؟؟
کمی من من کردم وگفتم: خودتون گفتید هرموقع که خواستم میتونم برم بهداری....
- خوب حرفمو الان پس میگیرم...
دستامو مشت کردم وگفتم
- شما نمی تونید جلومو بگیرید...
-فکر کنم شرطی که گذاشتم یادت رفته...
- حال برادرتون خوبه......من هیچ مانعی نمی بینم...
پوزخندی زد وگفت: هرطور که خودت میخوای وقدمی به سمتم برداشت وگفت: فقط رفتی یادت باشه سلام منم به ناپدریت برسونی.....
باشنیدن حرفش آنی تو چشاش نگاه کردم...
romangram.com | @romangram_com