#ارباب_صدایم_کن_پارت_77

تیرداد با دیدنمون از جاش بلند شد.

بهش نگاه کردم ،یه پیراهن قهوه ای که بازو های عضلانیشو نمایان میکرد و یه شلوار همرنگش پوشیده بود.

سرشو بالا اورد و گفت:سلام دختر عموی بیمعرفت......حالا بی خبر میذاری میری....

رو به روش روی صندلی نشستم و گفتم:یهویی شد برای همین.... تو چی شد اومدی اینجا؟

بی توجه به حرفم گفت:راستی یادم رفت بگم عمو هم می خواست با من بیاد ولی به خاطر کارش نتونست بیاد ولی گفت:دو سه روزه کارشو انجام میده و میاد بهت سر بزنه.

با لکنت گفتم:با.....بابا.

قسمت چهل ودوم

سلنا

--------------------------------

از بهداری بیرون زدم که نفیسه صدام کرد برگشتم که گفت: داری میری؟؟

- آره... چطور مگه... ؟؟

- میخوای چیکار کنی؟؟

- فعلا که هیچی....

- خو مثلا بفهمه توی عمارتی آخه چی میشه؟؟

- تو اونو نمی شناسی منتظر یه فرصته...

- دیوونه شدی اون پدرته...

زیر لب زمزمه کردم ،اون پدرم نیست...

سرمو بالا آوردم وگفتم: بیخیال.... راستی تیردادو فعلا سرگرم کن تا چیزی نفهمه....من هر طور شده میام بهداری...

- من نمی دونم تو چته ولی باشه نمی ذارم بفهمه..

جلوتر رفتم وصورتشو بوسیدم وگفتم:ممنون...

romangram.com | @romangram_com