#ارباب_صدایم_کن_پارت_76


با تعجب گفتم :چی؟؟

به ناخونام اشاره کرد و گفت:خوردی تمومش کردی.

دستام رو پایین اوردم و گفتم:این اینجا چی کار میکنه اخه؟

نفیسه شونه ای بالا انداخت و گفت:من چه بدونم پسر عموی جناب عالیه.

نفسی کلافه کشیدم و گفتم :اینو دیگه کجای دلم بذارم.....

رو کردم سمت نفیسه و گفتم:نمیشه ردش کنی بره....

نفیسه حرصی گفت:مگه خونش دو کوچه بالاتره دیوونه اون از شهر اومده دنبال تو حالا من بگم،پاشو برو چون دختر عموی گرام شما،نمی خواد شما رو ببینه....

-اگه اینجا بمونه و بفهمه من توی عمارت ارباب بودم میره همه چیزو میزاره کف دست بابام..

نفیسه بی خیال گفت:خوب بره بگه.

-دیوونه شدی...اگه بابا بفهمه میاد اینجا منو کشون کشون بر میگردونه.

نفیسه لبخندی زد و شیطون گفت:فکر کنم خیلی تو عمارت بهت خوش میگذره که دوست نداری برگردی.....زود،تند،سریع اعتراف کن.

پشت چشمی برای نفیسه نازک کردم و گفتم:تو همش ذهنت منحرفه....

-من که چیزی نگفتم تو فکرات جای دیگه میره....

-بیخیال نفیسه خواهشا یه فکری کن.

نفیسه دستشو زیر چونش زد و با حالت بامزه ای که نشون میداد داره فکر میکنه گفت:خوب من یه فکری دارم..

خودمو جلوتر کشیدم و گفتم :چه فکری؟

دستمو کشید وگفت:حالا پاشو بریم پیشش بعدا برات میگم.

از جام بلند شدم و پشت سر نفیسه حرکت کردم.

تقه ای به در زد و داخل شد...نفسی کشیدم ومنم وارد اتاق شدم.


romangram.com | @romangram_com