#ارباب_صدایم_کن_پارت_74


- پس مسپارم به خودت...

قسمت چهلم

سلنا

--------------------------------

جلوی بهداری ایستادم بالاخره امروز تونستم از عمارت بیرون بزنم وبیام دیدن نفیسه.....

تند تند از پله ها بالا رفتم بعد بازسازی بهداری اولین بار بود

میومدم اینجا.....

تقه ای به در بهداری زدم ومنتظر موندم بعد از چند دقیقه در باز شد .....

با دیدن مشتی پشت در لبخندی توی صورتم نشست ....

مشتی با دیدن لبخند مهربونی زد وگفت: سلام دخترم .....خوش اومدی....

- ممنون مشتی ...نفیسه اینجاست؟؟

- آره توی اتاقه ...طفلک از صبح داشت مریض راه مینداخت...الانم مهمون داره....

با تعجب گفتم: مهمون!!!

- آره .....یه پسر جوون فکر کنم از آشناهاتون باشه....

- آهان.....

- من باید برم دخترم یکمی کار دارم...

ازمشتی خداحافظی کردم وبه طرف اتاق حرکت کردم..

خواستم در بزنم که در باز شد و نفیسه در حالی که میخندید بیرون اومد...

با دیدنم ایستاد وگفت:


romangram.com | @romangram_com