#ارباب_صدایم_کن_پارت_73
منو بگو که اینجا موندم و نگرانشم ،از جام بلند شد وبعد خروجم درو محکم بستم.
*******************
تارکام
با بسته شدن در لبخندی رو لبم نقش بست...
روی تخت خوابیدم وچشامو بستم دوباره کابوسام برگشته بودم وقتی کابوس میدیدم غیر قابل کنترل میشدم.....
نفسم رو بیرون دادم باید اون افراد رو پیدا میکردم نمیزاشتم راحت فرار کنن....
با ضربه ای که به در خورد چشامو باز کردم وگفتم: بیا داخل....
در باز شد وشاهرخ داخل اومد نمی دونم چرا اخمام ناخود آگاه توی هم رفت.
کنارم روی تخت نشست و گفت: چطوری پسر ......داشتی به لقا ا...می پیوستیا....
بی توجه به حرفش گفتم : فهمیدی کی بودن؟؟
نگاهی بهم کرد وگفت: آره
سریع به طرفش برگشتم: کی بودن...
- عمه وخاله ی نداشتم....
- مسخره میکنی؟؟
- آخه برادرمن، من از کجا بدونم .....ولی حدس میزنم از آدمای ارسلان خان باشن...
- فکر نکنم یعنی اینقدر بی فکره که این کارو بکنه....
- نمی دونم.....
ازجاش بلند شد وگفت: من میرم فقط در مورد این موضوع به خدمتکارا گوشزد کن فعلا مخفی بمونه.
-با چه دلیلی؟؟
- میخوام خودم اون آدما رو پیدا کنم.
romangram.com | @romangram_com