#ارباب_صدایم_کن_پارت_71
به کمک کیان رو تخت خوابوندمش.
فورا وسایلم رو از اتاقم برداشتم وخودمو به اتاق تارکام رسوندم.
تارکام بیجون بود ،شاهرخ دستشو روی زخم گذاشته بود تا از خون ریزی بیشتر جلوگیری کنه.
کنار تارکام زانو زدم وبه شاهرخ گفتم دستشو برداره.
زخم عمیق نبود ولی خون ریزی داشت .
زخم از ناحیه ی پهلو بودسعی کردم اول جلوی خون ریزی رو بگیرم
بعد از بند اومدن خون جای زخمو ضد عفونی کردم .
از وسایلم وسایل بخیه رو برداشتم وشروع کردم به بخیه زدن ...
حالش اصلا خوب نبود،بعد تموم شدن کارم نفسی آسوده کشیدم...
شاهرخ دستمالی رو جلوم گرفت گیج نگاش کردم ،که گفت: عرق کردی..
ازش گرفتم وتشکر کردم ...لبخند تلخی زد وگفت: ببخشید که عصبی شدم..
بی توجه به حرفش گفتم: دستتون زخمی شده بدین پانسمانش کنم.
- نه نمی خواد.....یه زخم سطحیه..
نگاهی به چهره ی تارکام کرد وگفت: بعضی مواقع کارایی می کنه که از دستش خیلی عصبانی میشم ولی هیچ وقت دوست ندارم بهش آسیبی برسه.
رو بهش گفتم: نگفتید چی شد که این اتفاق افتاد؟
- هیچی..داشتیم از پیش ارسلان خان برمیگشتیم که چند نفر ریختن سرمون واین بلا رو سرمون آوردن....
- نفهمیدین کی بودن؟؟
- نه....
رو بهش گفتم شما خسته اید برید من اینجا هستم..
از جاش بلند شد وبعد تشکری از اتاق بیرون زد.
romangram.com | @romangram_com