#ارباب_صدایم_کن_پارت_70


سلنا

توی آشپزخونه کنار نارگل نشسته بودم از صبح دلشوره ی عجیبی داشتم ودلیلشو نمی دونستم .

با صدای نارگل بهش نگاه کردم.

نارگل: چیه تو فکری؟؟؟

لبخند تصنعی زدم وگفتم: هیچی چیز مهمی نیست.......

نارگل: باشه دوست نداری نگو ...

با صدای داد خدمتکارا به هم نگاه کردیم.

- یعنی چه خبره؟؟

نارگل : نمی دونم؟؟؟؟

از جام بلند شدم وتند از عمارت بیرون زدم وبا دیدن صحنه ی روبه روم سرجام خشک شدم.

قسمت سی وهشتم

سلنا

--------------------------------

جلوتر رفتم وبا لکنت گفتم: چه...خبره ..اینجا؟ این ....چه ...وضعیه؟؟

شاهرخ عصبانی گفت: میخوای الان توضیح بدم....

با داد رو به خدمتکارا گفت: چرا اونجا ایستادید.....بیایین کمک...

کنار کشیدم تا حالا شاهرخ رو اینطوری عصبانی ندیده بودم.

کشون کشون از پله ها بالا بردنش

منم پشت سرشون حرکت میکردم .


romangram.com | @romangram_com