#ارباب_صدایم_کن_پارت_72
تکیه مو به تخت زدم یعنی کیا بودن... مطمئنا میخواستن فقط تهدیدش کنن چون زخم چاقو اونقدری نبود که به اعضای داخلی آسیبی بزنه...
سرمو روی تخت گذاشتم وچشمامو بستم...
با شنیدن ناله ی کسی چشامو باز کردم ....
کمی به دور واطرافم نگاه کردم و متوجهی تارکام شدم...
زیرلب چیزی زمزمه میکرد کمی خودمو بهش نزدیک کردم.
- هلما.........خواهش میکنم.......نرو.....هلما.......
قسمت سی ونهم
سلنا
---------------------------
دستمو روی پیشونیش گذاشتم تب نداشت،صداش کردم ...تکون خورد ولی بیدار نشد...
دستمو به طرفش بردم وتکونش دادم ...
به طور ناگهانی از جاش بلند شد ودستشو رو گردنم گذاشت .......
به خودم اومدم وتقلا کردم باصدای ضعیفی گفتم: ارباب......منم سلنا
آروم آروم از فشار دستش کم شد وکنار کشید .....
انگار که تازه متوجه ی درد پهلوش شده بود چون پیراهنشو بالا داد.
همون طور که گردنمو ماساژ میدادم حرصی گفتم: شما همیشه اینطور از کسی که نجاتتون داده تشکر می کنید.
گنگ نگام کرد که به بخیه ش اشاره کردم.
پوزخندی زد وگفت: من از تو کمک نخواستم که حالا بابتش تشکر کنم..
اونقدر عصبانی بودم که حد نداشت دوست داشتم یه چاقو پیشم بود تا بکنم اونور پهلوش ...مردک مغرور
romangram.com | @romangram_com