#ارباب_صدایم_کن_پارت_7
مشتی گفت: امون از دست شما جوونا.
قسمت چهارم
سلنا
------------------------------------------
ازپنجره به چراغ خونه ها که
توی دل شب زیبایی خاصی به روستا داده بودن نگاه میکردم.
سکوتی توی روستا پایدار بود
ومن این سکوت رو دوست داشتم.
نگامو از بیرون گرفتم وبه چهره ی معصوم نفیسه که
تو خواب بود دادم.
کنارش دراز کشیدم ،باید زودتر میخوابیدم ،فردا روز
پرکاری در پیش داشتم.
فکرم به طرف حرف های مشتی رفت خیلی دوست
داشتم این ارباب رو از نزدیک
ببینم.
چشمامو بستم وخودمو به دست خواب سپردم بی خبر
از اینکه سرنوشت چه چیزی
رو برام رقم زده.
***************
باصدای دادی که از بیرون شنیدم سراسیمه از خواب
romangram.com | @romangram_com