#ارباب_صدایم_کن_پارت_68


خندید وگفت:آره .....از روستای پایین براش خبر میارن..

- عجب.....شما این اطلاعات رو از کجا میدونید.

- این دیگه بمونه خانم کنجکاو .....

خوب من دیگه باید برم.....

- ممنون امروز خیلی خوب بود.....

- بله البته اگه اون تیکه ی آخر رو فاکتور بگیرم.....

تا جلوی در همراش رفتم بعد از رفتن شاهرخ به اتاقم پنهان بردم وروی تخت خواب دراز کشیدم.

هنوزم حرفاشون برام گنگ بود کاش میدونستم شاهرخ از کی حرف میزد وهدف تارکام چی بود.

چشامو بستم وسعی کردم دیگه به اون حرفا فکر نکنم وخودمو به دست خواب سپردم.

قسمت سی وهفتم

تارکام

--------------------------------

از عمارت مجلل ارسلان خان بیرون زدم .

سوار ماشین شدم و به کیان گفتم حرکت کنه.

توی فکر بودم حرفای ارسلان خان توی سرم جولون میداد.

«میخوام کدورت ها رو ازبین ببرم دیگه دوست ندارم برای مسائل پیش پا افتاده میونه ی دوروستا بهم بخوره»

«فقط میخوام زمینای شمالی روستا رو برای چند سال دراختیارم بزاری »

سعی کردم افکارم رو کنار بزنم ...

با صدای شاهرخ بهش نگاه کردم


romangram.com | @romangram_com