#ارباب_صدایم_کن_پارت_67
حرفی نزدم که داد زد : مگه کری میگم چی شنیدی؟؟
اشکام ناخودآگاه سرازیر شدن از ناتوانی خودم لجم گرفته بود ....
فشار دستش روی دستام داشت بیشتر میشد جوری که فکر میکردم الانه که استخونام پودر شن....
شاهرخ جلو اومد ودستشو روی دست تارکام گذاشت وگفت:
بسه دیگه تارکام......تو رو ارواح هلما بس کن....
فشار دستش روی دستم کم شد و ولم کرد.
نفسی آسوده کشیدم واشکام رو پاک کردم.
به طرف پنجره رفت ودستی توی موهاش کشید.
بدون اینکه به طرفمون برگرده گفت: هر دوتا تون از اتاقم برید بیرون...
شاهرخ به طرفم اومد وبا سر اشاره کرد که بریم بیرون.
از اتاق بیرون زدیم .
نگاهی به دستم کردم مطمئنا کبود میشد مردک گوریل...
با دیدن لبخندی که روی لب شاهرخ بود فهمیدم بازم بلند فکر کردم .....
سرمو پایین انداختم که گفت: از دستش دلخور نباش هر موقع عصبانیه نمیفهمه چیکار میکنه.....
- دلخور نیستم.......
شاهرخ: بلهه معلومه....
کنایه شو ندید گرفتم همین طور که از پله ها پایین میرفتیم متوجه ی چند نفری شدم که به اتاق عمه خانم رفتن....
با صدای شاهرخ نگاه از اون جا گرفتم.
شاهرخ: اونا همیشه اونجا رفت وآمد میکنن یه جورایی جاسوسای عمه خانمن
با تعجب گفتم: جاسوس...
romangram.com | @romangram_com