#ارباب_صدایم_کن_پارت_64
سوار ماشین شدیم وبه سمت عمارت حرکت کردم .
----------------------
سلنا
وارد عمارت شدم وشاهرخ هم پشت سرم داخل شد.
خواستم از پله ها بالا برم که صدای تارکام متوقفم کرد.
تارکام : تا حالا کجا بودین؟؟؟؟
قسمت سی وپنجم
سلنا
-------------------------------
به طرفش برگشتم ،شاهرخ قدمی به سمتش برداشت وگفت:
اِ تارکام تو خونه ای .......من که بهت گفتم سلنا رو می برم اسطبل.
تارکام پوزخندی زد وگفت:
آره گفته بودی ولی من که چنین اجازه ای به تو نداده بودم.
شاهرخ مبهوت نگاش کرد وبعد پوزخندی زد وگفت: ببخشید که درست اوامرتون رو متوجه نشدم.
تارکام به نرده ها تکیه داد وگفت: معلومه که باید متوجه نشی اونقدر بهتون خوش گذشته که ارباب واوامرش از یاد برده شده.
شاهرخ کلافه دستی به صورتش کشید و به طرفم برگشت وگفت:
سلنا میشه تنهامون بذاری.
دوست داشتم بمونم ولی حرفی نزدم باید تنهاشون میذاشتم تا خودشون با هم کنار بیان.
سری تکون دادم وبه طرف اتاقم حرکت کردم.
romangram.com | @romangram_com