#ارباب_صدایم_کن_پارت_63

ندید گرفت آبروی دختری رو که شاید فقط جرمش عاشقی بود.

به قول خودش اون موقع فقط به فکر نجات دادن برادرش از این مخمصه بود.

پرید میون حرفم وگفت:

حالا مردم چه واکنشی نشون دادن سر دختر خانو و اون پسر چی اومد؟؟

لبخندی بهش زدم وگفتم:عجول نباش میگم.

مردم بدون دلیل و مدرک خیلی راحت باور کرده بودن که ارسلان خانم از این موضوع اطلاع داشته ولی خبر نداشتن که خان روحشم از موضوع بی خبر بوده.

تو روستا رسم بر این بود که دختر وپسر فراری باید از خانواده ترد بشن واین برای ارسلان خان که فقط یه دختر داشت گرون تموم میشد.

دستشو بالا آورد وگفت: میتونم یه سوال بپرسم.

- تو که حرف زدی بپرس.

- اونا که هنوز فرار نکرده بودن بازم این حکم باید اجرا میشد.

- ارسلان خانم مثل تو فکر میکرد و روی این موضوع اصرار میکرد ولی مردم به این حرف اعتنایی نداشتن.

بالاخره خان مجبور شد دخترشو به عقد اون پسر درآره واونا رو راهیه قربت کنه.

- وای چه بد !!!!!

- چیه دلت براشون سوخت؟؟

- به ارسلان خان حق میدم از تارکان بدش بیاد.....

- اینو نگفتم که از تارکام بدت بیاد ،شاید تارکامم برای کارش دلیل داشته.

-چه دلیلی... اون میتونست بدون قیل وقال این کارو انجام بده....

- نمی دونم شاید.....

روبهش گفتم : دیگه باید برگردیم ...

سری تکون داد .

romangram.com | @romangram_com