#ارباب_صدایم_کن_پارت_62
از اسطبل بیرون زدیم به جاده ی پوشیده ازدرخت اشاره کردم وگفتم: چطوره قدم بزنیم.
- فکر خوبیه.
حرکت کردم که پشتم راه افتاد ....
- نمی خواین بگین.
- چرا میگم.....فقط یادم نمیاد کجا بودم؟؟
دوست داشتم کمی اذیتش کنم ولی برخلاف فکرم خونسرد گفت: اون روز تو مجلس.
-آهان یادم اومد.....
به جلو خیره شدم وشروع کردم به گفتن.
قسمت سی وچهارم
شاهرخ
--------------------------------
صورت فردی که تارکام با خودش آورده بود پرخون بود.
معلوم بود یه گوشمالیه درست وحسابی بهش داده بودن.
همه منتظر بودن که تارکام حرفی بزنه و بگه چه خبره ولی تارکام سکوت کرده بود.
با صدای پر استرس دختر ارسلان خان به خودمون اومدیم.
جلوی پسر زانو زده بود وگریه میکرد.
تارکام که انگار منتظر عکس العمل دختر خان بود بالاخره دهن باز کرد.
- این شازده خاطر خواهه دختر ارسلان خانه و باهم قول و قرارهایی دارن،این مراسم مسخره روهم خودشون ترتیب دادن چون با سرگرم کردن شما خیلی راحت تر میتونن فرار کنن.
داد زد وهمه چیزو گفت وندید گرفت غرور ارسلان خانو که چطور میونه اون همه آدم شکست.
romangram.com | @romangram_com