#ارباب_صدایم_کن_پارت_61
- باشه فهمیدم.
سلنا با زدن ضربه به پهلوی اسب سرعتشو زیاد میکرد.
روبهش گفتم: آروم تر سلنا.
دستی تکون داد وگفت: نگران نباش مواظبم.
به نرده ها تکیه دادم و بهش نگاه کردم زیر لب زمزمه کردم کاش اونم اینجا بود.
اسب میدان رو دور میزد با صدای داد بلند سلنا به طرفش برگشتم.
اسب روی پاهاش بلند شده بود وسلنا تقلا میکرد تا نیفته.
نمی دونم چطور خودمو بهش رسوندم وبین زمین وهوا گرفتمش.
توی بغلم نفس نفس میزد .ضربان قلبشو واضح حس میکردم.
- حالت خوبه ......؟
بهش نگاه کردم.
- آسیب که ندیدی.....؟
- نهه ......خ...خوبم.
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
با فشار دستش روی سینم به خودم اومدم و روی زمین گذاشتمش.
سرش پایین بود با صدای ضعیفی گفت: من معذرت میخوام.
اخم تصنعی کردم وگفتم: هیچوقت برا کار اشتباهی که نکردی از کسی عذر خواهی نکن.
به طرفش قدم برداشتم برای اینکه جو رو عوص کنم دستشو گرفتم وگفتم: راستی تو نمی خوای بقیه ی اون قضیه رو بدونی.
با شوق گفت:آره یادم رفته بود.
لبخندی زدم خیلی زود همه چیز رو فراموش میکنی .....
romangram.com | @romangram_com