#ارباب_صدایم_کن_پارت_59

سری تکون دادم وبه واردعمارت شدم وبعد از رفتن به اتاقم دنبال لباس مناسب گشتم .

بالاخره به پوشیدن یه مانتو که تا بالای زانوم بود وگذاشتن یه کلاه رضایت دادم.

زود از پله ها پایین اومدم و بی توجه به نگاه صنم از عمارت بیرون زدم وخودمو به شاهرخ رسوندم.

با دیدنم لبخندی زد و در ماشین رو باز کردوگفت: بفرما بانو!!!

توی ماشین نشستم ،شاهرخ هم سوار شد واستارت زد وحرکت کرد.

سکوت کرده بودم وبه منظره ی کنار جاده نگاه میکردم.

بالاخره پس از مدتی رسیدیم .

از ماشین پیاده شدم وبه دور واطرافم نگاه کردم .

دور واطراف رو درختای سربه فلک کشیده پوشیده بودن.

شاهرخ هم از ماشین پیاده شد وحرکت کرد کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم که اینجا اسطبله.

پسری دوان دوان به طرفمون اومد وگفت: سلام شاهرخ خان...خوش اومدید.

شاهرخ : سلام......اسطبل که شلوغ نیست؟

پسره: نه خلوته.

شاهرخ سری تکون داد وگفت : پس بی زحمت اسب منو با یه اسب واسه این خانم بیار.

پسره که تازه متوجه من شده بودگفت: خوش اومدید.

- ممنون.

پسره از ما دور شد وما وارد اسطبل شدیم.

چند نفر توی اسطبل مشغول اسب سواری بودن.

بالا خره اسبا رو آوردن ولی من توجه ام به اسب سفیدی بود که قسمتی از اسطبل بسته شده بود.

به طرفش رفتم ودستی به یالش کشیدم .

romangram.com | @romangram_com