#ارباب_صدایم_کن_پارت_57
با وارد شدنم توجه همه بهم جلب شد،از اینکه این همه آدم بهم نگاه کنن کمی دستپاچه شدم ولی خودمو جمع وجور کردم.
به طرف میز رفتم تنها جایی که خالی بود کنار تارکان بود.
بین نشستن و ننشستن مردد بودم که تارکان گفت: چرا نمی شینی؟؟
- الان میشینم.
صندلی رو عقب کشیدم وکنارش نشستم.
ظرفی برداشتم و برای خودم غذا کشیدم.
خواستم شروع کنم که ظرفی جلوم قرار گرفت سرمو که بالا آوردم متوجه
صنم شدم.
منظورشو نمیفهمیدم.
با پوزخند گفت: چرا بر و بر منو نگاه میکنی برا منم غذا بریز.
اخمی کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای محکم تارکان مانع حرف زدنم شد.
تارکان: صنم.... سلنا اینجا خدمتکار که نیست.... اون دکتر منه نمی خوام بهش بی احترامی کنی.
صنم همون طور که پوزخندشو حفظ کرده بود گفت: نمی خواد از این آب زیرکاه حمایت کنی تارکان.
تارکان : صننننم....
با صدای داد ارباب هردو ساکت شدن:بسه دیگه با هردو تونم.....
نمی خوام دیگه صدایی بشنوم....
سرمو پایین آوردم وسعی کردم چیزی بخورم ولی اشتهام کور شده بود.
از جام بلند شدم که تارکان گفت: کجا تو که چیزی نخوردی؟
- ممنون میل ندارم.....
خواستم حرکت کنم که صدای عمه خانم مانع شد.
romangram.com | @romangram_com