#ارباب_صدایم_کن_پارت_55

شاهرخ

-------------------------

به چهرش نگاه کردم نمی دونم چرا داشتم این موضوع رو بهش می گفتم.

شاید به خاطر اینکه خیلی از خصوصیت های هلما رو داشت.

با کنجکاوی رو به من گفت:اون فرد کی بود؟

لبخندی زدم و گفتم:نه دیگه الان نمی گم،به موقش.

لب و لوچش اویزون شد و گفت:موقعش کیه؟

دستی به سرم کشیدم و گفتم:فردا وقتت آزاده؟

کمی فکر کرد و گفت:آره چطور مگه؟

-پس فردا همه ی قضیه رو برات میگم.

با اینکه کمی پکر شده بود ولی قبول کرد.

وارد عمارت شدم که متوجه ی عمه خانم و صنم شدم.

بی توجه به اونا از پله ها بالا رفتم فکر کنم آدمای ارباب ارسلان رفته بودن.

وارد اتاق تارکام شدم روی صندلی نشسته بود و توی فکر بود.

کنارش نشستم ولی متوجم نشد،دستی رو شونش گذاشتم که به خودش اومد.

با تعجب گفت:تو کی اومدی تو؟

بدون توجه به حرفش سری تکون دادم و گفتم:چی شده تارکام تو فکری؟

تکیه شو به صندلی داد و گفت:ارسلان خان داره برای ارباب شدن دامادش جشن میگیره،منو هم دعوت کرده.

-شاید میخواد کینه ها رو از بین ببره.

-گمان نمی کنم، من ارسلان خانو خوب می شناسم.

romangram.com | @romangram_com