#ارباب_صدایم_کن_پارت_54


همون طور که به طرف در عمارت حرکت می کرد گفت:ارسلان خان با ارباب شدن تارکام مخالف بود.

موضوع جالب شد.

دنبالش راه افتادم و گفتم:برای چی؟

خندید و گفت:خیلی مشتاقی بشنوی؟

بر خلاف تارکام این پسر خوش خنده بود.

سرمو تکون دادمو گفتم:یه کنجکاوی سادست.

-مطمئنی سادست؟

- حرصی گفتم: خوب اگه دوست ندارین نگین.

-باشه بابا چه زودم بهش بر می خوره....

-خوب منتظرم.

نفس عمیقی کشید وگفت :دقیقاً سه سال پیش بود....اون موقع بهادر خان زنده بود.... روستای پایین با روستای ما برای محکم کردن دوستیشون تصمیم گرفتن،پیوندی بین خانواده ی ارباب دو روستا ایجاد کنن.

ارباب روستای پایین فقط یک دختر داشت و بین پسرای بهادر خان یکیش باید دختره ارسلان خانو میگرفت.

تارکام خودشو عقب کشید و تن به این ازدواج نداد.....و موند تارکان....

تارکان مخالفتی نکرد....فقط سکوت کرد... و همه این سکوتشو پای رضایتش گذاشتن.

خیلی زود همه چی اماده شد....

بهش نگاهی کردم سکوت کرده بود انگار تو خاطراتش فرو رفته بود...

شاهرخ :هیچ وقت اون روزو یادم نمیره....روزی که تارکام مجلسو بهم زد....

سفره ی عقد پهن شده بود و عاقد در حال خوندن عقد بود که تارکام همراه فردی که کشون کشون دنبالش میکشید وارد مجلس شد.....

قسمت سی ام


romangram.com | @romangram_com