#ارباب_صدایم_کن_پارت_53

- مطمئن باشید حالش خوب میشه.

از جاش بلند شد وگفت : امیدوارم.

واز اتاق بیرون زد.

گاهی این مرد رو نمی شناختم.

سرمو به تخت تکیه دادم و چشام رو بستم که نمی دونم کی خوابم برد.

با صدایی از خواب بیدار شدم واز اتاق خارج شدم.

متوجه ی یه عده آدم تفنگ دار جلوی عمارت شدم.....

اینجا چه خبر بود.

قسمت بیست و نهم

سلنا

---------------------------

چون ازم دور بودن صداشونو واضح نمی شنیدم.

خواستم جلوتر برم که دستی روی شونم قرار گرفت،تند به عقب برگشم که متوجه ی شاهرخ شدم.

دستی روی قلبم گذاشتم. لبخندی زد و گفت:ببخشید که ترسوندمت.

-خواهشا قبل از اومدنتون یه خبری بدین،زهرم ترکید.

-من که عذر خواستم.

- اشکالی نداره.

نگامو به طرف اون مردای تفنگ دار سوق دادم که شاهرخ گفت :از روستای پایین اومدن،قطعا با تارکام کار دارن.

با تعجب گفتم :روستای پایین!!

شاهرخ سری تکون داد و گفت :آره....بعد مرگ بهادر خان میونه ی ارسلان خان با تارکام بهم خورد.....یعنی میونشون از قبل شکر آب بود.

romangram.com | @romangram_com