#ارباب_صدایم_کن_پارت_52
از اتاق بیرون زدم وبه طرف اتاق تارکان حرکت کردم.
نارگل هم پشت سرم میومد ، وارد اتاق شدم.
همه دورش جمع شده بودن ،کنارشون زدم و بالا سرش نشستم.
دستی به سرش کشیدم داشت تو تب میسوخت.
وسایلم اینجا نبود برای همین بلند شدم و رو به کیان گفتم: خیلی زود برو خونه ی مشتی و وسایل پزشکی رو بگیر بیا.
نگاهی بهم کرد وگفت:من فقط از یه نفر دستور میگیرم.
دستامو مشت کردم و با حرص بهش توپیدم: مگه نمی بینی داره میمیره.
ارباب قدمی جلو گذاشت وگفت:هرکاری میگه انجام بده.
کیان چشمی گفت واز اتاق بیرون رفت.
رو کردم سمت نارگل وگفتم:برو یه تشت آب ویه دستمال برام بیار فعلا باید تبشو پایین نگه دارم.
نارگل سری تکون داد وگفت:
باشه الان برمیگردم.
بعد آوردن وسایل به سختی تبشو پایین آوردم وحالش مساعد شد.
خسته به تخت تکیه دادم. همه به جز ارباب رفته بودن.
سکوت سختی توی اتاق حکم فرما بود.
بهش نگاه کردم اخم مثل همیشه روی صورتش بود.
سکوتو شکستم وگفتم:حالش بهتره شما برید استراحت کنید،من اینجا هستم.
نفسی کشیدوگفت:نمی خوام براش اتفاقی بیافته.
این بار ازت نه به عنوان ارباب به عنوان یک برادرمیخوام تا ازش مراقبت کنی.
romangram.com | @romangram_com