#ارباب_صدایم_کن_پارت_51
وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم.
چشمم به دفتری که از اتاق ارباب برداشته بودم افتاد.
خم شدم واز روی میز برداشتمش وبازش کردم.
قسمت بیست وهشتم
سلنا
--------------------------------
دفتر را ورق زدم و به صفحه ی سومش رسیدم وشروع کردم به خوندن:
از پشت پنجره به آسمان که با ابرهای تیره پوشیده شده است
چشم میدوزم.
گمانم آسمان دلش گرفته است مانند دل من.
دلم کمی گریه میخواهد اما امان از دست بغض.
در گوشه ای کز میکنم و خاطراتم را با او تداعی میکنم.
شاید این خاطرات تلخ باشند مانند قهوه وشاید هم شیرین.
دلم گوشه ای از لبخندش را می خواهد که روح امید از دست رفته ام را به زندگیم بدهد اما........
با تقه ای که به در خورد فوراً دفتر رو بستم و انداختمش زیر تخت.
در باز شد ونارگل داخل اومد و سراسیمه گفت:سلنا بلندشو زود باش....
- چی شده نارگل ؟؟؟
-حال ارباب زاده خوب نیست سلنا.
زیر لب زمزمه کردم: تارکان.
سرشو به نشونه ی اره تکون داد.
romangram.com | @romangram_com