#ارباب_صدایم_کن_پارت_5

کنار مرد روی صندلی نشستم و به چهرش نگاه کردم.

توی چهرش مهربونیتی داشت که ناخواسته آدم رو به طرفش سوق میداد.

نگاهی بهم کرد وگفت:

دخترم چیزی میخوای بگی.

متوجه شدم خیلی وقته بهش

زل زدم.

سرمو پایین انداختم وگفتم:

میشه یکم در مورد ارباب روستا برام بگین.

- چی میخوای ازش بشنوی دخترم؟

سری تکون دادم وگفتم:

می خوام بدونم چی کار کرده

که اینقدر مردم ازش میترسن.

مرد نفسی کشید وگفت:

خدا رحمت کنه بهادر خان رو.

تا زمانی که زنده بود این روستا آبادانی وشادیشو داشت.

ولی بعد از مرگ بهادر خان باید روستا اداره میشد.

پسر بزرگ بهادر خان به علت مریضی کنار کشید و اداره ی

روستا به دست پسر کوچک بهادر خان افتاد.

اوایل اوضاع خوب بود ولی رفته رفته ارباب باطن خودشو رو کرد .

مالیات ها سنگین بود ومردم از دادنش عاجز.

romangram.com | @romangram_com