#ارباب_صدایم_کن_پارت_49
به طرف در برگشت که گفتم: وایسا صنم....
ایستاد.......
-نمی خوام دوباره اون اتفاق چند سال پیش تکرار شه......
می فهمی که چی میگم..
-هنوزم فکر میکنی مرگ هلنا به من و مامانم ربط داره؟
-من منظورم اون نبود. دوست ندارم کشمکشی تو عمارت ایجاد شه.
سری تکون داد و بدون حرف بیرون زد.
قسمت بیست وهفتم
سلنا
---------------------------------------------
بعد از رفتن نفیسه به طرف اتاق ارباب حرکت کردم.
تند تند از پله ها بالا میرفتم که به صنم برخورد کردم.
اینم از شانسم بود که همیشه باهاش روبه رو میشدم.
با قیافه ی برزخی نگاهی بهم کرد وبدون حرف از کنارم گذشت.
شونه ای بالا انداختم وبه راهم ادامه دادم.
آدمای این عمارت یه تختشون کم بود.
تقه ای به در زدمو وارد اتاق شدم.
متوجه ی ارباب شدم که به تخت تکیه داده بود ودستاشو روی چشماش قرار داده بود.
با ورود من
سرشو بالا آورد وگفت: بالاخری اومدی؟؟
romangram.com | @romangram_com