#ارباب_صدایم_کن_پارت_47

از بغلم بیرون اومد وگفت:تو گفتی و من باور کردم.

دستشو گرفتم و نشوندمش روی صندلی و گفتم:بشین ببینم چه خبرا؟

-خبر که پیش شماست،اونقدر اینجا سرت گرمه که یاد من نمی کنی..

مشتی به شونش زدم و گفتم:دیوونه.

نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:ولی عجب قصریه،هنوزم تو کَفِش موندم.

سری تکون دادم وگفتم:ندید بدید.

-ندید بدید عمته....حالا تو بگو چه خبرا؟

تکیه مو به تخت دادم و گفتم:نه دیگه اول تو بگو تا من بگم.

حرصی گفت:من حساب تو رو اخر میرسم دیگه..

نیشمو باز کردم و گفتم:منتظرم.

اونقدر غرق حرف زدن با سلنا بودم که زمان از دستم در رفت.

با تقه ای که به در خورد به طرف در برگشتم.

در باز شد و نارگل داخل اومد و گفت:سلام....مزاحم که نیستم؟

لبخندی زدم و گفتم:مراحمی گلم..... بیا داخل.....

نارگل با سینی که دستش بود داخل اومد وگفت:دوتا دوست خیلی باهم گرم گرفتید!

نشست کنارمون و گفت:راستی سلنا بعدا بری پیش ارباب باهات کار داره.

با تعجب گفتم:چه کاری؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:به من که چیزی نگفت.

قسمت بیست و ششم

تارکام

romangram.com | @romangram_com