#ارباب_صدایم_کن_پارت_44


روبهش گفتم:ممنون از کمکتون....

- کاری نکردم......

دستشو جلو آورد وگفت:

من شاهرخ هستم دوست تارکام. ......از دیدار باها تون

خوشبختم.

نگاهی به دستش کردم چه زود پسرخاله میشد.

- منم سلنام .....خوشبختم.

دستشو پایین آورد وگفت:

نمی خواین برین داخل بیرون سرده.

- چرا.... چرا.. بفرمایید.

همراهش وارد عمارت شدم.

نگاهی به اطراف عمارت کرد وگفت:

از بعد مرگ بهادر خان اینجا نیومده بودم.. ..خیلی تغییر کرده.

به طرف مبل رفت وروش نشست ودستاشو بهم قلاب کرد.

روبهش گفتم: میخواین ارباب رو صدا کنم.

- اگه زحمتی نیست.. حتما.

به طرف اتاق ارباب راه افتادم.

این فرد ذهنمو مشغول کرده بود

فرد مرموزی به نظر میرسد ولی برخلاف اون میخواست عادی جلوه کنه.


romangram.com | @romangram_com