#ارباب_صدایم_کن_پارت_43
سایه ی ماه توی حوض عمارت افتاده بود.
بالاخره سردی هوا بهم غلبه کرد وباعث شد از جام پاشم.
به عقب که برگشتم با چیزی که دیدم کم مونده بود
قالب تهی کنم.
قسمت بیست وسوم
سلنا
--------------------------------------------
خشکم زده بود.
یه سگ بود که جلوم وایستاده بود.
بلندیش به زیر گلوم هم میرسید.
با چشای مشکی که برزخی نگام میکرد.
اومدم که داد بزنم که دستی روی دهنم قرار گرفت.
صدای فردی رو کنار گوشم شنیدم :آروم باش....... بهت آسیبی نمیزنه..... اگه داد بزنی بهت حمله میکنه......پس آروم باش.
نمیدونم چی شد که به حرفش گوش دادم.
نفسم از ترس تند شده بود.
سگ پارس کوتاهی کرد واز ما دور شد.
بعد از رفتن سگ به خودم اومدم و از بغل اون فرد بیرون اومدم.
برگشتم که پسر جوونی رو دیدم.
تا حالا تو عمارت ندیده بودمش.
لبخندی زد وگفت:نباید این موقع ازشب از عمارت بیرون بیاین خطرناکه......
romangram.com | @romangram_com