#ارباب_صدایم_کن_پارت_39
لبه ی تخت آروم نشستم،به قیافش نگاه کردم.
شباهت چندانی به ارباب نداشت.
مژه های بلندش توی صورتش سایه انداخته بود.
دستمو روی شونش گذاشتم وصداش کردم.
- ارباب زاده.
کمی تو جاش تکون خورد ولی بیدار نشد.
دوباره صداش کردم: تارکان خان.
پلکش تکون خورد و بالاخره چشاش رو باز کرد.
کمی وقت برد تا به خودش بیاد.
اخماش تو هم رفت وازجاش بلند شد.
نخیر این اخم جزئی از صورت این دو برادر بود.
تارکان: اینجا چی کار میکنی؟
صداش به خاطر اینکه خواب بود دو رگه شده بود.
- شامتونو نخوردین براتون آوردم
وبعد به سینی اشاره کردم.
تارکان : میل ندارم.... میتونی ببریش.
روی تخت دراز کشید.
تموم جسارتمو جمع کردم ودستشو گرفتمو گفتم:
بلند شید.. تا این غذا رو نخورین من بیرون برو نیستم.
دستشو با حرص بیرون کشید وبه طرفم برگشت.... چشاش برزخی بود.
romangram.com | @romangram_com