#ارباب_صدایم_کن_پارت_34
از جام بلند شدم که دفتر روی زمین افتاد.
خم شدم ودفتر رو برداشتم باید قبل از این که کس دیگه ای بیاد از اتاق خارج شم.
خیلی زود از اتاق بیرون زدم و به طرف اتاقم رفتم.
دفتر رو روی میز انداختم که بعد بخونمش.
روی تخت دراز کشیدم فکرای زیادی به سرم هجوم آورده بودن.
باید بهونه ای جور میکردم و وارد انباری میشدم اما چه طور نمیدونم.
چشامو بستم که نمیدونم چی شد که خوابم برد.
سلنا
--------------------------------------------
یه هفته از ماجرا میگذشت و من هنوز دلیلی برای رفتن به انباری پیدا نکرده بودم.
دنبال یه بهونه ای میگشتم تا اینکه اون روز اون اتفاق افتاد.
توی باغ با نارگل وخاتون مادر نارگل در حال کاشت نهال بودیم که خاتون رو به نارگل گفت:
نارگل جان..... برو اون بیلو از انباری بیار.
نارگل سری تکون داد و به طرف انباری حرکت کرد که جلوش ایستادم .
با تعجب نگام کرد که گفتم:
نارگل جان من میرم میارم.
نارگل: نه زحمتت میشه خودم میرم.
- نه بابا این چه حرفیه ......زود برمیگردم.
قبل از اینکه نارگل حرفی بزنه
romangram.com | @romangram_com