#ارباب_صدایم_کن_پارت_32
شب و روز من یکی شده/فرقی ندارد برایم.
همه چیز برایم رویا شده/عشقتو برایم آرزو شده.
به رویا و آرزو کاری ندارم/حقیقت این است که دوست دارم.
لبخندی روی لبم نشست چه عاشقانه٬ خیلی کنجکاو بودم بفهمم این دفتر برای کیه.
صفحه رو ورق زدم توی صفحه دوم نوشته شده بود:
وقتی رفتی فهمیدم دوزخ چیست /وقتی چشمانم منتظرت ماند فهمیدم برزخ چیست.
حالا بیا وبهشت را معنا کن....
با صدای در ترسیده دفتر رو بستم.
باید یه جا قایم میشدم.
ولی کجا به دور واطراف نگاه کردم .
خیلی زود خودمو زیر تخت کشیدم و قایم شدم.
در باز شد ودو نفر وارد اتاق شدن مشخص نبود کی هستن.
ولی وقتی شروع به حرف زدن کردن شناختمشون.
قسمت هفدهم
تارکام
------------------------------------------
تند تند از پله ها بالا میرفتم وکیان هم پشت سرم حرکت میکرد.
کیان: ارباب بالاخره تونستیم مسبب آتش سوزیه بهداری رو پیدا کنیم.
روی پله ی آخر مکث کردم و به طرف کیان برگشتم:
romangram.com | @romangram_com