#ارباب_صدایم_کن_پارت_27
تیمسار :که اینطور .....پیگیری می کنم اگه خبری شد بهتون اطلاع میدم.
-ممنون.
تیمسار از جاش بلند شد که مشتی با سینی چای بیرون اومد.
مشتی: کجا تیمسار بودی حالا.
- ممنون مشتی ٬فعلاباید برم
ان شا الله دفعه بعد خدمت میرسم.
به طرف اتاق حرکت کردم باید وسایل مورد نیاز رو جمع میکردم٬ فردا قرار بود برم امارت.
فقط تنها غمم موندن نفیسه تو خونه ی مشتی بود ولی نمیدونستم مشکلاتی در راهه
که غمشون در برابر این غم
هیچ نیست.
قسمت چهارده
تارکام
------------------------------------------
خسته از سر زمینای کشاورزی به طرف عمارت حرکت کردم.
خیلی از کارا به هم ریخته بود واز طرف دیگه نخوندن اسناد ومدارک عصبیم کرده بود.
وارد عمارت که شدم متوجه ی صدای بلند فردی از سالن شدم.
اخمام تو هم رفت وبه طرف سالن رفتم.
درو باز کردم که متوجه ی کیان وهمون دختر پزشک شدم.
جلوتر رفتم
با صدای نسبتا بلندی گفتم:
romangram.com | @romangram_com