#ارباب_صدایم_کن_پارت_25

قضیه رو براش تعریف کردم.

جلو اومد و دستی به سرم کشید که گفتم:

چی کار میکنی.

نفیسه: میخوام ببینم پاره آجری تو سرت نخورده باشه عقل از سرت پریده باشه.

آخه دیونه ای تو دختر.

آخر سر من از دست تو دق میکنم، حالا ببین کی گفتم.

حالا پاشو برو که من بقیه این کتابو بخونم داشت به جای خوب خوبش میرسید.

خندیدم واز جام بلند شدم وگفتم: جون به جونت کنن تو عوض بشو نیستی.

- خیلیم دلت بخواد.

با صدای مشتی بیرون زدم متوجه ی مرد درجه داری شدم که داشت با مشتی حرف میزد این دیگه کی بود خدا داند.

قسمت سیزدهم

سلنا

--------------------------------------------

جلوتر رفتم که متوجه ام شدن.

مشتی گفت:إ.......دخترم اومدی.

به مرد اشاره کرد وگفت:

ایشون تیمسار هستن از ژاندارمری اومدن .

رو به مرد کردم وگفتم:

سلام.

تیمسار:سلام شما باید پزشک جدید روستا باشین.

romangram.com | @romangram_com