#ارباب_صدایم_کن_پارت_24


سلنا

کنار نفیسه که داشت کتاب میخوند نشستم.

خیلی تو کتاب غرق شده بود که متوجه ی من نشده بود.

صداش کردم: نفیسسه.

- هان؟؟؟؟

- چی میخونی؟

- کتاب.....

- عقل کل اونو که خودم میدونم مو ضوعش چیه؟

نفیسه : هانننن...... داستان عاشقونس به درد تو نمیخوره.

- اون موقع به درد جناب عالی میخوره.

- بابا بیخی....بنال ببینم چی میخوای.

- نخیر نمیشه با تو عین آدم حرف زد.....

خندید وگفت:

باشه بابا چه زودم قهر میکنه

بگو میشنوم.

- دیروز رفتم عمارت ارباب.

- خب......

- رفتم به ارباب گفتم میخوام پزشک برادرش بشم اونم با شرط قبول کرد.

- چه شرطی؟؟؟!!!


romangram.com | @romangram_com