#ارباب_صدایم_کن_پارت_23
انگار تاریخ داشت دوباره تکرار میشد این دختر منو یاد کسی می انداخت که تموم زندگیم بود.
من نتونستم از همه کسم محافظت کنم ولی نمیزاشتم برای این دختر اتفاقی بیفته.
قسمت دوازده
تارکام
-------------------------------------------
از اتاق بیرون زدم و کیان رو صدا کردم.
کیان دوان دوان به طرفم اومد و گفت: امری دارید ارباب؟
گفتم: خیلی زود برو ژاندارمری به رئیس اونجا
بگو اگه خیلی زود دلیل آتیش
سوزی رو برام پیدا نکنه در اونجا رو هر طور شده تخته
میکنم.
کیان بریده گفت: اتفاقی افتاده؟
- نه ولی قراره بیفته.
در ضمن نمی خوام روستا بدون بهداری بمونه پس ترتیب باز سازیشو بدین.
- چشم قربان.... در اسرع وقت کارو انجام میدم.
- حالا میتونی بری.
عقب گرد کرد و دور شد به طرف صندلی رفتم.
باید این بگیر وببند ها رو خاتمه میدادم
برای یه بار هر طور که شده.
****************
romangram.com | @romangram_com