#ارباب_صدایم_کن_پارت_17
خودم کردم .
لبخندی زدم وگفتم: دیوونه.
از جاش بلند شد وگفت :من میرم برات غذا بیارم مطمئنا گشنه ای.
سرمو تکون دادم که گفت:
فکر کنم زبونتو تو بهداری جا
گذاشتی باید برم بیارمش.
حرصی گفتم: نفیسههه
خندید وگفت: حرص نخور گلم پوستت چروک میشه.
از در بیرون زد و نذاشت جوابشو بدم.
فکرم مشغول این بود که چرا بهداری آتیش گرفت.
یعنی میتونست کار ارباب باشه.
سری تکون دادم نه نمیتونست کار اون باشه نباید زود قضاوت میکردم.
تنها راه حل این بود که به دیدنش برم.
قسمت نهم
سلنا
------------------------------------------
جلوی عمارت ایستادم. برای بار دوم قدم به این عمارت میذاشتم ولی این بار فرق
داشت.
بعد از گذشتن از محوطه جلوی پله ها ایستادم.
برخلاف دفعه پیش عمارت خلوت بود.
romangram.com | @romangram_com