#ارباب_صدایم_کن_پارت_145

نگام بی اراده به سمت اون پسر کشیده میشد.

از دست خودم کلافه بودم برای اینکه دوباره بهش نگاه نکنم شروع کردم به بازی با انگشتای دستم.

بالاخره صنم وآهو رضایت دادن وصانتال مانتال کرده از پله ها پایین اومدن.

پیمان لب به اعتراض گشود وگفت: چقد لفتش دادین.

صنم گفت: حالا خوبه چند دقیقه موندیا.

اون پسره جواب داد: بهتری بگی چند ساعت صنم جان.

صنم پشت چشمی نازک کرد وگفت: تو خفه بمیر سامان.

همین طور که بحث اینا نگاه میکردم متوجه ی تارکام شدم.

اینکه گفت من نمیام پس چرا حاضر شده بود.

سوال منو پیمان پرسید: چی شده تارکام تو که گفتی نمیام.

تارکام کنارم ایستاد وگفت: نظرم عوض شد مشکلیه .

- نه جون داداش پس بریم.

از عمارت بیرون زدیم وقتی خواستم کفشم رو بپوشم متوجه شدم کفشای اسپرتم رو از شهر نیاوردم.

بالاخره مجبور شدم کفشای پاشنه دارم رو بپوشم .

به طرفشون حرکت کردم که صنم بادیدن من پوزخندی زد وگفت: فکر کنم کوهو با مهمونی اشتباه گرفتی عزیز.

کنایه شو گرفتم وگفتم: باز واسه من میشه یه کاریش کرد ولی اون روغنای رو صورت شما بد فرم نشون میده که راهیه مهمونی هستین.

تیرم به هدف خورده بود کارد میزدی خونشون در نمیومد.

لبخند دندون نمایی زدم وخودمو به پسرا رسوندم.

قسمت هفتاد وچهارم

سلنا

romangram.com | @romangram_com