#ارباب_صدایم_کن_پارت_142
یه تای ابرشو بالا داد وگفت: انوقت به چه دلیل.
- دلیل نمی خواد نمی خوام ببینمشون.
پوزخندی زد وگفت: یه خودت با زبون خوش میای یا خودم کشون کشون میبرمت میدونی که اینکارو میکنم.
حرصی از جام بلند شدم وبه طرف کمد رفتم یه کت دامن یاسی بیرون کشیدم وروی تخت انداختم.
روبهش گفت:میشه بری بیرون؟
به طرفم برگشت وگفت: سلنا اون روی سگ منو بالا نیار بپوش.
چیزی نگفتم وشروع کردم به پوشیدن.
با پاش روی زمین ضرب گرفته بود وحتی نیم نگاهی هم بهم نمیکرد.
بعد از پوشیدن لباس جلوش ایستادم که گفت: همرام بیا.
پشت سرش حرکت کردم وقتی به سالن نزدیک شدم دستمو گرفت ودور بازوش حلقه با تعجب نگاش کردم که گفت: گیج بازی در نیار دارن نگامون میکنن.
به طرف سالن نگاه کردم ومتوجه شون شدم .
قبل از رسیدنمون انلایزشون کردم یه مرد با موهای مشکی که رگه های سفید توش نمایان بود که کت وشلواری مشکی به تن داشت .
کنارش زنی با موهای طلایی که می خورد 40یا 41 ساله باشه .
وکنار اون دختری باموهای طلایی که آزادانه از زیر کلاهش بیرون زده بود ولباسی که به زورتا زیر باسنش میرسید.
جلوتر که رسیدیم با صدای آرومی سلام دادم.
برخلاف تصورم مرد قدمی جلو گذاشت وبه گرمی جوابم رو داد .
تارکام یکی یکی معرفیشون کرد وقتی به دختره رسید مکثی کرد وگفت: ایشون هم آهو خانم هستن.
لبخندی زدم عجب اسمی ولی خدا وکیلی به صورتش میمومد.
- خیلی از دیدنتون خوشبختم.
romangram.com | @romangram_com