#ارباب_صدایم_کن_پارت_141
وای گل بود به سبزی نیست آراسته شدآخه اینا کجا میان.
- میان تا عروس خاندان معتمد رو ببینن.
سرمو بالا آوردم ونگاش کردم مثل همیشه بلند فکر کرده بودم.
- نگرانی نداره خانم کوچولو اونا چه بخوان چه نخوان تو عروس کوچیک خانواده ی معتمدی.
اخمی کردم وگفتم:اولا من خانم کوچولو نیستم دوما فکر کنم باورت شده من فقط بخاطر راهایی تو از دختر خان بیگ این ازدواج رو قبول کردم.
-فعلا که قانونا زنمی خانم کوچولو.
پوفی کلافه کشیدم وبه اون که به سمت عمارت حرکت میکرد نگاه کردم.
قسمت هفتاد ودوم
سلنا
---------------------------
روی تخت نشسته بودم وبی هدف به دیوار اتاق نگاه میکردم.
چند دقیقه ای میشد که خانواده ی خان بیگ رسیده بودن وتوی سالن نشسته بودن.
تقه ای به در خورد ونارگل داخل اتاق شد با دیدن من اخم تصنعی کرد وگفت: پس چرا نشستین؟
با بی قیدی شونه بالا انداختم وگفتم: دوست ندارم هیچ کدومشونو ببینم.
-آقا گفتن یا خودتون میاین یا به زور میان میبرنتون.
- میشه مثل قبل باهام حرف بزنی.
سری تکون داد وگفت: فعلا نه آقا دستور دادن.
حرصی گفتم: آقا اینو گفت آقا اونو گفت اه دیگه کلافه شدم.
- چه خبرته صداتو ا نداختی پس کلت.
به طرفش برگشتم وگفتم: من نمی خوام خانواده خان بیگو ببینم.
romangram.com | @romangram_com