#ارباب_صدایم_کن_پارت_140


از پنجره اتاق به محوطه ی بارونی عمارت نگاه میکردم.

صدای برخورد قطرات بارون میل منو برای بیرون زدن از خونه بیشتر میکرد.

بالاخره دل از اتاق گرم ونرمم گرفتم وبارونیم رو برداشتم وبا قدم های آهسته از عمارت بیرون زدم.

به استخر عمارت که تا چند روز پیش خالی بود نگاهی کردم.

حالا به خاطر بارون پر از آب شده بود.

به طرف آلاچیق کنار استخر حرکت کردم وزیرش پناه گرفتم.

چشام رو بستم وناخوداگاه شعری رو که مامان همیشه موقع بارون میخوند زمزمه کردم.

- من وتو هرگز زیر باران نرفته ایم....باران که میبارد دلم برایت تنگ میشود....من راه می افتم بدون چتر.....من بغض میکنم وآسمان هم تا دلت بخواهد گریه.....

- دل تنگ کی هستی؟؟

ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

چهره اش حتی زیر اون سایه هنوز هم ابهتش رو داشت.

کنارم زیر آلاچیق ایستادو گفت: نگفتی؟؟

بی توجه به حرفش گفتم:تو خوشت میاد منو بترسونی.

- آره ...موقع ترس دیدنی میشی.

-مردم آزاری داری دیگه.

اخماشو توهم کشید وگفت: برو تو حوصله مریض داری ندارم.

دستامو روی سینه م حالت ضربدر قرار دادم وگفتم:

نترس بمیرم هم سراغت نمیام.

پوزخندی زدو گفت: میخواستم بگم فردا خانواده ی خان بیگ اینجا مهمونن....


romangram.com | @romangram_com