#ارباب_صدایم_کن_پارت_139
روی تخت نشست وگفت: میشه چرا نشه هفته ی بعد که عمل کردی خودم میبرمت روستا.
برای اینکه بحث رو عوض کنم رو بهش گفتم: از روستا چه خبر ؟از تارکام؟ عمه خانم؟ راستی هنوزم سلنا تو عمارت میمونه.
- آره فعلا اونجاست....
- پس تارکام هنوزم اونجا نگهش داشته.
- چه کنیم که تارکام عوض بشو نیست.
- میترسم شاهرخ .....
- حق داری گاهی خودمم در برابرش کم میارم.
روبهش گفتم: چیشد که اومدی شهر؟؟
- برای عیادت یه دوست ....اگه پشیمونی برگردم..
- نه اتفاقا اینجا حوصلم سر میره.
- میخوای مثل اونوقتا شیطنت کنیم.
با یاد آوری گذشتها لبخندی زدم وگفتم: پایه ام.
- پس پاشو تنبل که یه گردش حسابی افتادی.
- راستی اینا رو چطور میپیچونی.
- اونش بامن رفیق.
ازتخت پایین اومدم وگفتم: پس امروز خودمو میسپرم دستت.
بلند خندید وگفت: پس خدا امروزو بخیر بگذرونه.
قسمت هفتادو یکم
سلنا
---------------------------
romangram.com | @romangram_com