#ارباب_صدایم_کن_پارت_138
این چراها وچراهای دیگه که توذهنم دنبال یه پاسخ بودن داشتن دیونم میکردن.
با صداش به سمتش نگاه کردم.
- فکر میکردم حرف شاهرخ درسته ولی حالا .....
- حالا چی؟؟
حرفی نزد وسکوت کرد.
از جام بلند شدم وبه طرف در حرکت کردم و از سالن بیرون زدم
مدام حرفای تارکام توی ذهنم تکرار میشدانگار پرده از روی حقایق برداشته شده بود وعریان جلو روم بودن.
انگار منتظر همین تلنگر بودم که بفهمم خودم هم از بودن اینجا ناراحت نیستم.
قسمت هفتادم
تارکان
--------------------------
روی تخت نشسته بودم وکتابی که همرام داشتم مطالعه میکردم.
تقه ای به در خورد به طرف در برگشتم وگفتم:بفرمایید.
درباز شد وقامت شاهرخ توی چارچوب در نمایان شد .
با دیدنش لبخندی توی صورتم نقش بست .
قدمی جلو گذاشت وگفت:سلام... چطوری پسر؟؟
با دست به خودم اشاره کردم وگفتم: سلام...میبینی که ولی فکر میکنم با دیدنت بهترم.
نزدیکم ایستاد ومشتی به بازوم زد وگفت: نمی خوای از این تخت دل بکنی.
سرم رو پایین انداختم وگفتم: اگه من هم بخوام نمیشه.
romangram.com | @romangram_com