#ارباب_صدایم_کن_پارت_136


سلنا

--------------------------

پیمان قدمی جلو گذاشت وبدون توجه به چهره ی متعجب ما روبه تارکام گفت:

میشه تنها صحبت کنیم.

عمه خانم از جاش بلند شد وبا اشاره به صنم بهش فهموند که همراش بره.

ازجام بلند شدم وپشت سرشون از سالن بیرون زدم.

صنم با دور شدن عمه خانم فرصت رو غنیمت شمرد رو بهم گفت: یادت باشه من کارتو فراموش نمیکنم واین حقارتی رو که متحمل شدم جبران میکنم.

پوزخندی زدم وگفتم: بی صبرانه منتظرم.

با حرص ازم رو گرفت واز پله ها بالا رفت.

به دیوار تکیه دادم ومنتظر موندم تا پیمان بیرون بیاد باید با تارکام حرف میزدم.

جلوی در سالن قدم رو میرفتم

انگار زمان بیش از پیش کش میومد.

بالاخره در باز شد وپیمان بیرون اومد با دیدن من گفت: اِ تو هنوز اینجایی؟

- میخوام با تارکام حرف بزنم .

نیم نگاهی به داخل انداخت وگفت:فکر میکنی وقت مناسبی باشه.

- آره.

- باشه ....

- حالا اجازه میدی برم داخل؟

ازجلوی در کنار گیری کرد ومن وارد سالن شدم.


romangram.com | @romangram_com