#ارباب_صدایم_کن_پارت_135

عمه خانم گفت: من هیچ وقت این ازدواجو قبول نمی کنم یا جای ما اینجاست یا این دختر.

تارکام تکیه به صندلی داد وگفت: من اینجا به رضایت شما احتیاجی ندارم.

بهت تو چهره ی هردوشون مشهود بود.

صنم با حرص گفت: معلومه چی میگی تارکام .....زده به سرت.

- نه اتفاقا الان عاقل شدم...

به طرف کیفش رفت و ورقه هایی بیرون آورد و روی میز انداخت وگفت: میدونید اینا چین؟؟

اینا اسناد ومدارکین که گم شده بودن ...جالبش اینه که تو اتاق صنم پیداش کردم.

صنم رنگ از رخسارش پرید وگفت: امکان نداره.

- چرا امکان داره....دارم فکر میکنم چرا بایداسناد از اتاق تو پیدا بشه درصورتی که تو ادعا میکردی دزدی کار سلناست.

اینبار من با تعجب به صنم وتارکام نگاه میکردم.

تارکام رو به صنم گفت: نمیخوای توضیح بدی.

عمه خانم گفت: بس کن تارکام....این وصله ها به صنم نمی چسبه...

- چرا اتفاقا عمه خیلی خوب میچسبه....من خودم این مدارک رو پیدا کردم وحالا توضیح میخوام.

صنم با حرص گفت: این یه پاپوشه تارکام من....

تارکام پرید میون حرفش وگفت:بس کن دیگه تا کی میخوای کتمان کنی.

صنم باصدای که بغض توش بود گفت:کارمن نیست.

تارکام کلافه دستی تو موهاش کشید وگفت: من میخوام این موضوع همین جا چال بشه ولی باید بفهمم این اسناد رو چیکارمیخواستی.

-من ازش خواسته بودم....

به طرف در برگشتم وبه فردی که تو چارچوب در بود نگاه کردم.

قسمت شصت ونهم

romangram.com | @romangram_com