#ارباب_صدایم_کن_پارت_133
- باشه میتونی بری.
ازجاش بلند شد ودستی رو شونم زد وگفت: امیدوارم کاری نکنی که بعد پشیمونی به بار بیاره تارکام.
چیزی نگفتم که به سمت در رفت وبیرون زد.
*************************
شاهرخ
به چراغ روشن اتاق سلنا چشم دوختم .
هنوزم نخوابیده بود.
خواستم به سمت اتاقش برم ولی عقلم فرمان ایست داد .
فعلا نه ٬ میدونستم با دیدنش پاهام برای رفتن شل میشن برای همین تند از پله ها پایین اومدم.
متوجه ی پیمان تو هال شدم نمی دونم چرا ازش خوشم نمیومد
خواستم از در بزنم بیرون که منو دید.
از جاش بلند شد وگفت: به به آقا شاهرخ تو آسمونا دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم.
به سمتش برگشتم وگفتم: ولی من فکر اینکه اینجا ببینمت رو نمیکردم....
- برای چی؟؟
با پوزخند گفتم: خارج خوش گذشت؟
- آره ولی صفای اینجا رو نداره...
- پس اینجا موندگاری...
- شاید....
- من باید برم کار مهمی دارم.
- چرا اینقدر زود یه چی میخوردی.
romangram.com | @romangram_com